سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا مهدی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطرات شهید برونسی

 

خاطرات شهید برونسی

  - مادر شهید: در مقطع تحصیلی ابتدایی با این که همزمان با تحصیل کار هم می کرد، نمره هایش همیشه خوب بود. یک روز گفت «از فردا اجازه بدین مدرسه نرم... اون مدرسه دیگه نجس شده!»

علت را پرسیدیم.

با غیظ گفت: دیروز این معلم طاغوتی رو با یک دختری دیدم که ...» از فردا گذاشتیمش مکتب به یاد گرفتن قرآن.

- شهید برونسی در خاطراتش می نویسد: در دوران سربازی و در پایان دوره آموزشی یکبار من را از طرف پادگان بردند بیرجند، جلوی یک خانه ویلایی بزرگ. گفتند از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی!

وارد خانه که شدم دریکی از اتاق ها باز بود. گفتم یا الله، صدای زن جوانی بلند شد:

یا الله گفتنت دیگه چیه؟! بیا تو!

زیر لب گفتم خدایا توکل بر خودت. داخل که رفتم، چشم هایم یکهو سیاهی رفت... گوشه اتاق روی مبل، زن جوان بی حجابی لم داده بود. با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن!

بلافاصله از اتاق زدم بیرون. گوشم بدهکار هارت و هورتش نشد...

خدمتکارهای خانم دنبالم بودند که دوباره من را بکشانند داخل. ولی حریفم نشدند.

وقتی موضوع به گوش مافوقم در پادگان رسید، قرار شد به عنوان تنبیه تمام توالت ها را تمیز کنم. امیدوار بودند زیر بار نظافت توالت ها کمر خم کنم و کوتاه بیایم.اما وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند کوتاه آمدند.

- همسر شهید: بعضی ها از تقسیم اراضی خوشحال بودند ولی عبدالحسین ناراحت.

صاحب زمین گفته بود زمین ها از شیر مادر حلال تر.

اما در جوابش گفت اگر شما هم راضی باشی حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.

بعد هم رفتیم مشهد و در مغازه سبزی فروشی مشغول کار شد، یک روز آمد و گفت: نمی روم. پرسیدم چرا؟ گفت آدم درستی نیست سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. بعد رفت تو لبنیاتی، آنجا هم زیاد نماند. گفتم چطور؟ گفت کم فروشی می کنه، جنس بد و خوب را قاطی می کنه. از فردایش رفت سرگذر برای بنایی، کم کم تو کار جا افتاد و بعد از مدتی شاگرد می گرفت. دستمزدش هم از قبل بهتر شده بود.

- همرزم شهید: همیشه سخت ترین مسیرها را توی عملیات ها به گردان عبدالله می دادندکه مسئولیتش با شهید برونسی بود.

روی همین حساب هم پیش خودی ها و دشمن معروف شده بود. توی رادیو عراق اسمش را با غیظ می آوردند و برای سرش جایزه گذاشته بودند.

- همسر شهید: یک بار یکی از بچه های خودمان را باید سریع می رساندیم بیمارستان. در آن شرایط سخت ، به ماشین بیت المال که جلو خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت. تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق بود و حساس!

- همرزم شهید : یکسره این طرف و آن طرف می دوید، شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، دائم توی خط می رفت و هزار و یک کار و گرفتاری داشت ولی یک دفعه نشد شهرداریش (شستن ظروف و نظافت) را بده به دیگری.

- همرزم شهید : بعد عملیات رمضان برایم تعریف کرد موقعی که عملیات لو رفت و در آن شرایط سخت، گیر کردم، شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدیم بیش تر شد. تنها راه امیدی که مانده بود توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال صورتم را گذاشتم روی خاک و متوسل شدم به وجود مقدس حضرت زهرا (س) و با حضرت راز و نیاز کردم. یکدفعه صدای خانمی به گوشم رسید. صدایی ملکوتی که به من فرمودند. این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید ما هم از شما دستگیری می کنیم ناراحت نباش...

چیزهایی را که دیشب به نیروها گفتم و دستورهایی که برای حرکت نیروها دادم، همه اش از طرف خانم بود.

خبر آن عملیات مثل توپ صدا کرد خیلی زود خبرش به پشت جبهه رسید و سؤال همه این بود آقای برونسی شما چطور این همه تانک و نیرو را منهدم کردین؟ آن هم با کمترین تلفات؟! خونسرد جواب داد من هیچ کاره بودم.

- همرزم شهید: برونسی از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشتند. در سخنرانی صبحگاهی پیش از عملیات گفت دیگه نمی تونم در این دنیا طاقت بیاورم. و در جمع خصوصی تر گفت اگر من توی این عملیات شهید نشدم به مسلمانی خودم شک می کنم. در این عملیات دیدار یار است. امیدوارم گمنام شهید شوم جنازه ام به یاد سالار شهیدان، کنار آب فرات و کنار او بماند.

- همسر شهید: شب آخر گفت امشب سفارش شما رو خدمت امام رضا (ع) کردم از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و بهتون یک سری بزنند شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتین فقط برین خدمت حضرت. بعد عملیات بدر بالاخره هم آن خبر آمد، به آرزویش که بابتش زجرها کشیده بود رسید. جنازه اش مفقود شده بود... همیشه آرزویش بود که به تبعیت از مادرش حضرت زهرا (س) قبرش بی نام و نشان باشد.

- مقام معظم رهبری: شهید برونسی تحصیلات عالیه که نداشت،ولی وقتی سخنرانی می کرد تأثیر حرفش از آدم های تحصیل کرده به مراتب بیش تر بود، کاملاً تحت تأثیر قرار می داد. روحیه انقلابی این است.

فرحروز صداقت: بارها با خانواده شهید برونسی گفتگو کرده ام. فرزندان شهید برونسی و همسرش نمونه کامل یک خانواده شهید هستند که با صبوری و استقامت، زندگی می کنند.حالا که پیکر شهید برونسی پیدا شده و به زودی به موطن خود باز خواهد گشت، فرصت را برای بازخوانی گوشه هایی از آن گفتگوها مناسب دیدم.وقتی به خانه شان می رویم، اول نوه های قد و نیم قد شهید برونسی به استقبال ما می آیند. تعدادی از فرزندان شهید آن جا دور هم جمع هستند. خانم برونسی استقبال گرمی از ما می کند و می گوید: در خانه شهید به روی همه باز است، البته، ما هر چه خاطره داشتیم تا حالا گفته ایم.حاجیه خانم نگاهش را به قاب عکس شهید برونسی می دوزد و می گوید: خوشحالیم که هنوز کسانی هستند که به ما و خانواده شهدای دیگر سر می زنند. البته من نتوانستم همه بچه ها را جمع کنم، ماشاءا... 8 تا هستند.جمع کردن همه شان کار سختی است.
او بی مقدمه ادامه می دهد: زندگی برای کسانی که با هدف زندگی می کنند، همیشه سخت است. من 15 سال داشتم که با آقای برونسی ازدواج کردم. آن زمان من بچه بودم و زیاد نمی فهمیدم، ایشان چه فعالیتهایی دارند. وقتی از روستای کدکن به مشهد آمدیم مستأجر بودیم. آن زمان سه تا بچه داشتیم. من که خبر نداشتم اما حاج آقا برای فعالیت بیشتر به مشهد آمده بود. هر روز تعدادی طلبه و دوست و رفیق به خانه مان می آمدند با ضبط و نوار و... کارهایی انجام می دادند، من هم مجبور بودم هر شب شام درست کنم.
... می گویم: خانم برونسی، پسرتان ابوالحسن خیلی شبیه به پدرشان هستند. آدم یک دفعه وقتی او را می بیند جا می خورد. شما هم همین احساس را دارید! ؟
می گوید: بله، خیلی، همه وقتی او را می بینند جا می خورند.
می پرسم: حالا اخلاق و رفتارش هم مثل پدرش هست یا نه؟
خانم سبک خیز می خندد و می گوید: هیچ بچه ای حتی بهترین بچه هم نمی تواند مثل شهدا باشد. آنها انسانهایی بودند که خدا آنها را انتخاب کرده بود، آمدند و وظیفه شان را انجام دادند و رفتند. فرق زیاد است! البته سادگی و اخلاص و تقید به بیت المال و حلال خواهی شان مثل پدرشان است، خیلی رعایت می کنند.

با هم می رفتیم حرم
ابوالحسن برونسی فرزند بزرگ شهید، خاطرات زیادی از پدر تعریف می کند. او می گوید: حاج آقا خیلی علاقه داشتند ما زودتر بزرگ شویم و همراه او به جبهه برویم. ما پدرمان را خیلی کم می دیدیم. یادم هست یک بار که پدرم می خواست به جبهه برود من گریه کردم و او قول داد یک بار مرا همراه خود به جبهه ببرد. یک روز که به خانه آمدم، مادرم گفت: پدرت زنگ زده و گفته که به جبهه بروی! صبح روز بعد یکی از همرزمان پدر آمد و مرا با خود به فرودگاه برد. از خوشحالی نمی دانستم چه کنم. اما خلبان گفت من این بچه را نمی برم مسؤولیت دارد گفتند: بابا، پسر آقای برونسی است، گفت هیچ فرقی نمی کند و...
وقتی همه می رفتند ساکم را به دست دوست پدرم دادم و گفتم به پدرم بگو مرا راه ندادند، من همین جا توی فرودگاه می مانم تا تکلیف من را روشن کنید. سرهنگ هایی که در فرودگاه بودند، از سماجت من خنده شان گرفته بود. کمی سر به سرم گذاشتند، نزدیک ظهر بود که پدرم به یکی از آنها زنگ زد و بعد هم مرا سوار هواپیمای بعدی کردند و به اهواز رفتم. یکی از دوستان پدرم در فرودگاه مرا شناخت و مرا پیش او برد. هر چه گشتم او را ندیدم تا بالاخره در یکی از چادرها او را پیدا کردم، قبل از هر چیز سؤال کردم جبهه اینجاست؟ او و همه همرزمانش خندیدند. پدرم گفت نه بابا جان، فردا می برمت «رحمانیه» تا ببینی جبهه کجاست.ابوالحسن که از گفتن خاطره سیر نمی شود، ادامه می دهد: خاطره شیرین دیگرم این است که پدرم هر وقت به مرخصی می آمد، از راه که می رسید همه ما را جمع می کرد و می برد حرم و بعد هم یکی یکی می برد زیارت و بر می گرداند. بعد هم می رفت دنبال کارهایی که داشت. یک بار هم وقتی می خواست برود ما او را می دیدیم. دفعه آخر هم که آمد همین کار را کرد و آخرین نفر زینب خواهر کوچکم را برد زیارت و یک ساعت طول کشید تا برگشت.

دخترم! تو راه سختی را در پیش داری
زینب همان دختری است که پدر او را خیلی عزیز می داشت، اما او هیچ خاطره ای از پدر ندارد. زیرا یک ساله بود که پدر شهید شد. امروز زینب حقوق خوانده و برای خودش خانمی شده است. زینب وقتی دلش می گیرد و بی صبر می شود به یاد وصیت پدر صبر می کند و آرامش می یابد؛ اما گاهی که از برخورد مردم یا همکلاسی های خود دلش پر از درد می شود با خود می اندیشد که شاید مردم، ما را فراموش کرده اند.زینب وقتی از بی وفایی ها و... دلگیر و مأیوس می شود یاد وصیت پدر می افتد که: «زینب جان دخترم! تو راه سختی را در پیش داری و باید صبور باشی.» و اینچنین است که زینب، سعی می کند زینب وار باز هم صبر کند.

پس انداز شهید برونسی عشق به ائمه اطهار(ع) بود
مهدی برونسی فرزند دوم شهید است. می گوید: من خاطره خاصی از پدر ندارم، 7 - 6 سال بیشتر نداشتم و مشغول بازیهای کودکانه بودم که پدرم شهید شد.
من پدرم را از روی خاطراتی که نقل کردند در یادم نگه می دارم. یکی از خصوصیتهای پدر را که خیلی دوست دارم، این بوده که او اهل دنیا نبوده و ارزشی برای مادیات قایل نبوده، آن قدر رابطه معنوی او با خدا و ائمه اطهار(ع) قوی بوده که زبانزد خاص و عام شده.
نمی دانم این چه رابطه ای است که یک مرد می تواند یک گردان را از یک میدان مین خطرناک طوری عبور دهد که حتی به یک نفر هم آسیبی نرسد و بعد هم پیروزمندانه باز گردد. پدر حتی تاریخ شهادت خود را هم می دانست. لازم نیست من از پدر تعریف کنم، همه او را می شناسند.
او فکر دنیایی نداشت. پس انداز شهید برونسی عشق به ائمه اطهار(ع) بود و وظیفه من به عنوان فرزند شهید آن است که او را الگو قرار دهم و با اعمال نیک، یاد و خاطره شهید را در دلها زنده نگه دارم.