خاطرات شیرین
همین دیروز بود انگار که من دیدم رخت را یار نوشتم جمله ای از عشق برایت روی هر دیوار همین دیروز بود انگار که آمد پیش من دلدار شدم مجنون و دیوانه من نادان و خوش پندار بگفتم با خودم پندی که باید بگذرد چندی ولی ناگه تو را دیدم که بر این عشق می خندی شدم مجنون تر از اول تو را دیدم به خود لایق به دریای محبت ها روان گشتیم با قایق پس از ایام پر خنده زمان درد و آه آمد پس از روز قشنگ ما شب تار و سیاه آمد فزون شد کینه بین ما محبت در دلم گم شد تمام عشق ما بر هم فدای حرف مردم شد تو رفتی از دل و جانم ز قلبم رخت بربستی زدی آتش به جان من دل من را تو بشکستی درون دشت این قلبم ز عشقت چشمه ای جوشید چو دریایی شد آن چشمه که طغیان کرد و بخروشید دوباره این دل من را ربود آن چشم و ابرویت چو مرغی عاشق و تنها شدم آواره کویت در اوقات خوش و شیرین شبی خواب تو را دیدم تو را همچون گلی دیدم که از یک بوستان چیدم چو چیدم بردم آن گل را به یک دنیای زیباتر به دنیای محبت ها که از هر جا بود برتر سخن گفتم چو با این گل جواب عشق بر من داد چو خواندم یک غزل از عشق سرود عاشقی سر داد به ناگه ابر و باد آمد تنم لرزید مثل بید یکی شیطان صفت آمد گل من را ز باغم چید وزین قلبم به درد آمد شدم زین خواب بد بیدار بماندم منتظر تا صبح که یارم را کنم دیدار چو صبح آمد نظر کردم به آن سیمای دلجویش دلم از غم تهی گشت و برفتم با خوشی سویش به او گفتم که ای یارم به عشق تو گرفتارم بگو با من که تا آخر تو را پیش خودم دارم؟ بگفتا از چه غمگینی من و تو عهد می بندیم که تا پایان این دنیا جدا از هم نمی خندیم شاعر:مرحوم حسام شماخی